علامه حسن زاده آملی:

در روز اول فروردین سال 32 به حضور آیت‌الله الهی قمشه‌ای شرفیاب شدم و گفتم اگر رخصت بفرمایید غزلی را که دوش ساخته‌ام، در حضور شما قرائت کنم، اجازت فرمودند و گفتم:


عید

شب عید آمد آن عیدی که باشد عید سلطانی

گروهی در سرورند و گروهی در پریشانی

گروهی فارغ از هر دو، نه این دارند و نی آن را

به دل دارند با سلطانشان صد عید سلطانی

به چشم پاک بینشان ، به غیر از آشنای دل

هر آنچه در نظر آید نبینندش مگر فانی

به قربان دل این فرقه قدیس قدوسی

که از صد خور بود روشنتر آن دلهای نورانی

مدان عید آن زمانی را که بر تن نو کنی جامه

بود عید آن که دور از خود نمایی خوی حیوانی

مرا امشب دلی شاد است اندر گوشه غربت

که می خواهد نماید هر زمان نوعی غزلخوانی

چرا خوشدل نباشد آن کسی کردند تقدیرش

کتاب و درس و دانش را ز لطف حی سبحانی

چه غم ما را که اندر بر نباشد شربت و شکر

که کام ما بود شیرین همی زآیات قرآنی

چه غم ما را که اندر حجره نبود نان و حلوایی

بود تا ” نان و حلوای ” جناب شیخ ربانی

چه غم ما را ز بی گلدانی و گلهای رنگارنگ

بود “زهر الربیع ” سید و “انوار نعمانی”

چه غم ما را که دوریم از دیار و دوستان خود

“الهی ” اوستادی باشد و آقای ” شعرانی”

چه غم ما را ز سر بردن به تنهایی که هم صحبت

بود “کشکول ” شیخ و “مجمع الامثال” میدانی

چه غم ما را که مهجوریم و اندر حجره محجوریم

بود تا “مثنوی ” و “منطق الطیر ” دو عرفانی

پریشان نیستم از بی گلستانی چه در پیش است

“گلستانی” ز سعدی و ” پریشانی” ز قاآنی

حسن خواهد ز لطف بیشمار ایزد بیچون

دل پاکی منزه باشد از اوهام شیطانی.


خوشحال شد، خنده فرمود و گفت: «آقای شعرانی را خوب در قافیه آوردی!»