علامه حسن زاده آملی:
حدود سیزده چهارده سال بیشتر نداشتم که شبی در خواب دیدم در میان باغی هستم به انواع درختان میوه آراسته. شخصی را  می بینم که قدری معتدل و قدکی و برکی در بر و کلاهی کشیده بر سر دارد.
سلام کردم و پرسیدم: کیستی؟
گفت: مولویم.
گفتم: همان که اشعار مثنوی دارد؟
گفت:آری
گفتم: اگر راست می گویی چند بیت شعر بگو.
رو به من نمود و اشارت به نهال پرتقالی کرد که تازه بار آورده بود و ارتجالا دو بیت شعر در وصف پرتقال گفت.
من از خوشحالی بیدار شدم و شبانه برخاستم و چراغ را روشن کرده و دفترم را برداشتم و آن دو بیت را یادداشت کردم که مبادا از یادم برود .بعد چراغ را خاموش کردم و خوابیدم.صبح که از خواب برخاستم، دیدم آن دو بیت را در خاطر ندارم. خیلی خوشوقت بودم که دیشب تنبلی نکرده و یادداشت کرده ام. به سراغ دفتر رفتم. چند بار آن را ورق ورق زدم ولی چیزی نیافتم، تا اینکه پدرم رحمت الله علیه از حال من آگاه شد.
ماجرا را به او باز گفتم. گفت: فرزندم آنکه برخواستی و چراغ روشن کردی و در دفتر ضبط کردی همه در خواب بود! خواب دیدی که بیدار شدی و در خواب بودی. باز باورم نشد و دفتر را ورق می زدم تا بالاخره تسلیم نظر پدر شدم.
منبع: دروس معرفت نفس، درس هشتاد و سوم، حضرت علامه حسن زاده آملی