نامه ای تأمل بر انگیز از یکی از اعاظم عرفاء:

خداى عزّ و جلّ به حکمت چنین کرده که آدمیان به تدریج میرند، و بعضى در نظر بعضى، تا موجب بیدارى باقیان گردد، امّا آدمى به حیوانات عجم ماند، قصّاب گوسپندى را خسبانیده و مى‌کشد، آن گوسپند دیگر از سر فراغت علف مى‌خورد! هر کس باید که خود را او بیند براى آنکه عن قریب او خواهد بود و تأمّل کند که آن دم که او مى‌رفت کار و بار این جهان بر او چه خنک بود و از گرمى‌ها که در آن کرده چه شرمنده و سرافکنده، پشیمان و نادم، مگر یاد حىّ قیوم که آن او را در آن دم دستگیرى مى‌کرد. ناچار تمنى داشت که اى کاش آن گرمى‌ها همه در این کار بودى.

  چون توانستم ندانستم چه سود

چون بدانستم توانستم نبود

شما که هنوز مى‌توانید، فرصت بر خود فوت مکنید، پیش از آنکه شما را نیز همین باید گفت!

اى اخوان! تعجب از کار آدمى نمى‌کنید، وظیفه آن بود که آدمى نسبت مدّت بودن او در این جهان به مدّت بودن او در آن جهان ملاحظه کند و از عمر خود به آن نسبت در کار این جهان و آن جهان صرف کند، مثلا اگر مدّت بودن او در این جهان عشر (یک دهم) مدّت بودن او است در آن جهان، عشر عمر صرف این جهان کند و باقى صرف آن جهان، و شما دانید که چنین نسبت در عمر نتوان یافت، براى آنکه هر نسبت که در آن ملاحظه کند نسبت متناهى است به متناهى و نسبت مدّت این جهان به مدّت آن جهان نسبت متناهى به غیر متناهى، و هرگز نسبت متناهى به متناهى مساوى نسبت متناهى به غیر متناهى نباشد، پس هیچ از عمر براى کار دنیا نمى‌ماند و عجب آن که آدمى هیچ از عمر براى کار آخرت نگذاشته...