۱۹ مطلب با موضوع «همراه با شهداء» ثبت شده است

دانلود مستند پرستوهای مهاجر

دانلود مستند پرستوهای مهاجر

مستند پرستوهای مهاجر بخشی از یازدهمین یادواره شهدای گمنام خوشواش آمل می باشد که در تاریخ 4 مهر 1396 از شبکه چهار سیما پخش شد. این مستند کوتاه و دیدنی را به خوانندگان وبلاگ تقدیم میکنیم:


مشاهده آنلاین و دانلود:

https://www.aparat.com/v/1KJom

۰ نظر ۹۶/۰۷/۰۵
۹۴۷ بازديد

دانلود فیلم، مداحی شهدا شرمنده ایم

 مداحی شهدا شرمنده ایم پخش شده از شبکه ۴ سیما همراه با تصاویر شهدا:
  حجم: 15 مگابایت
۲ نظر ۹۴/۰۳/۱۹
۲۸۲۳ بازديد

نوش جانتان!

حضرت علامه حسن زاده خطاب به آزادگانی که از اسارت برگشتند:

«به شما آب و نان ندادند؟ نوش جانتان!

گرسنگی کشیدید؟ نوش جانتان!

به شما اهانت کردند؟ نوش جانتان!

آفرین که آبروی حسین (ع) و زینب (ع) را حفظ کرده اید.»

منبع: رصد دلتنگی ها

۱۰ نظر ۹۳/۰۶/۳۱
۸۹۸ بازديد

بیا بالا!

عده ای از عزیزان توفیق شهادت را نصیب خود کردند. این عده از کتل سنگین خودسازی به خوبی عبور کردند. اگر چه شهدا در آن مقطع زمانی هنر کردند و به فیض شهادت نایل آمدند، اما بنده و شما هم با وجود همین سختی ها و گرفتاریهای اجتماعی اگر بخواهیم میتوانیم خودمان را بسازیم.

  تمام شهدا و خوبان از آن نشئه می گویند: "بیا بالا!" 

از این طرف هم عالم طبیعت می گوید: کتاب وجودی ات را درست ورق بزن و حرکت بفرما و توقف مکن! 

منبع: رصد دلتنگی ها، جلد اول

۱۴ نظر ۹۳/۰۳/۲۸
۱۱۲۹ بازديد

نامه دختری کوچک به رزمندگان جبهه


سلام به رزمندگان اسلام. اسم من زهرا می باشد، این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم. پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد. من ۹ سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی میروم. مادرم کار میکند، ما ۵ نفر هستیم. پدرم مُرد و باید کار کنیم و من ۹۲ روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلا ببرید، آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچک هست، سلام می رسانیم. خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.
۷ نظر ۹۳/۰۲/۱۰
۱۱۰۵ بازديد

شهید زین الدین و مناجات در شب


یکی از دوستان سردار شهید، مهدی زین الدین، می گوید:

شاگرد مغازه کتاب فروشی بودم. پدر شهید گفت: ما می خواهیم برویم مسافرت، تو بیا و منزل ما بخواب. آن سال، زمستان سردی بود. شب که رفتم منزل حاج آقا، زود خوابیدم.

ساعت حدود دو بود که دیدم در می زنند اول فکر کردم خیالاتی شدم. رفتم در را باز کردم، دیدم آقا مهدی با چند نفر از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که به محض اینکه آمدند داخل، خوابشان برد. چند ساعتی بیشتر نگذشته بود که دوباره صدایی شنیدم. انگار کسی داشت ناله می کرد. از پنجره نگاه کردم، دیدم آقامهدی در آن هوای سرد زمستان، سجاده را توی ایوان انداخته و دارد راز و نیاز می کند...


۱۱ نظر ۹۳/۰۲/۰۳
۱۴۱۱ بازديد

دیگر خستگی برایت مفهومی پیدا نمی کند

شهید همت:
حقیقت این است که هرچه بگوییم خسته شده ایم و بریده ایم، اسلام دست از سر ما بر نمی دارد. ماباید بمانیم و کاری را که می خواهیم انجام بدهیم. همیشه باید مشغول یک کلمه باشیم و آن عشق است. اگر عاشقانه با کار پیش بیایی به طور قطع بریدن و عمل زدگی و خستگی برایت مفهومی پیدا نمی کند.



۳ نظر ۹۳/۰۱/۲۷
۹۹۱ بازديد

یک استخوان و یک پلاک بی نشان

نگاهم کرد و گفت : حاجی دوباره دارن شهید میارن ! بعد با یه لحنی گفت : یه استخون و یه پلاک بی نشان !!!
یاد حرف پدر شهیدی افتادم که وقتی پسرشو آوردن
ترازوی اشپزخونه رو گذاشت ، و وزن کرد ،..
3کیلو و ۵۰۰ گرم بود
رو کرد به مادر شهید و گفت حاج خانوم غصه نخوریا .
دقیقا همون وزنی که وقتی به دنیا اومد..

۳ نظر ۹۳/۰۱/۲۴
۱۳۷۱ بازديد

شهیدی که روی برانکارد دفن شده بود

در تفحص پیکر شهدا، یکى از مواردى که خیلى انسان را تحت تأثیر قرار مى‌داد و بغض گلوى آدم را مى‌گرفت، شهدایى بودند که با برانکارد دفن شده بودند و این نشان دهنده این بود که آنها به حال مجروحیت دفن شده‌اند.
در منطقه «والفجر یک» در فکه، زیر ارتفاع 112، به پیکر شهیدى برخوردیم که روى برانکارد، آرام و زیبا دراز کشیده بود؛ سه تا قمقمه آب کنارش قرار داشت؛ هر سه تاى قمقمه‌ها پر از آب بودند. احساس خودم این بود که نیروها هنگام عقب‌نشینى نتوانسته‌اند او را با خودشان ببرند، براى همین، هرکسى که از راه رسیده، قمقمه‌اش را به او داده تا حداقل از تشنگى تلف نشود.

او آرام بر روى برانکارد خفته و به شهادت رسیده بود؛ رویش را انبوهى از خاک پوشانده بود و گیاهان خودروى منطقه بر محل دفن او سبز شده بودند، چند شقایق سرخ هم آنجا به چشم مى‌خورد.

۵ نظر ۹۳/۰۱/۲۲
۱۳۰۱ بازديد

خاطره ای از شهید ابراهیم هادی


در یکی از مغازه ها مشغول کار بود. یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابراهیم برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!

نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره!
گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!

۲ نظر ۹۳/۰۱/۲۱
۱۱۴۵ بازديد