اینقدر بدان که در نشئه هرچه بمانى نسبت به سراى ابدى که در پیش دارى آنى است بلکه کمتر از آن است. عاقل را اشاره کافى است.
منبع: نامه ها برنامه ها، علامه حسن زاده آملی.
اینقدر بدان که در نشئه هرچه بمانى نسبت به سراى ابدى که در پیش دارى آنى است بلکه کمتر از آن است. عاقل را اشاره کافى است.
منبع: نامه ها برنامه ها، علامه حسن زاده آملی.
حکما مثلى زدهاند، حال دنیا و آخرت را گفتهاند: مملکتى بود که چون سر سال شدى پادشاه کهنه را بکشتى نشاندندى و به ساحلى بىآب و گیاه بردندى و برهنه آنجا سر دادندى و خود بازگشتندى و صباح بر در دروازه شهر منتظر نشستندى، اول کسى از غریبان که آمدى او را بر خود پادشاه کردندى و او عادت ایشان ندانستى، باز چون سر سال شدى با او همان کردندى که با پادشاه اول، همیشه عادت ایشان این بودى!
یک نوبت مردى غریب صباح سر سال اتفاقا به آن شهر رسید، جماعتى را دید که منتظر نشستهاند، چون او را دیدند به استقبال آمدند و با اعزاز و اکرام تمام، او را به اندرون شهر بردند و بر تخت نشاندند و کلید خزاین پیش او آوردند و او را بر خود پادشاه ساختند. او مردى زیرک بود، با خود اندیشید که من مردى غریبم و عادت و طریقت این جماعت نمىدانم که حقیقت حال ایشان چیست و در چه کارند، على العمیا در این خوض کردن معنى ندارد؛ وظیفه آن است که یکى را از ایشان به کثرت انعام و احسان با خود دوست و مهربان و مخلص و یک جهت سازم تا سرّ کار ایشان بر من آشکارا گرداند، آنگاه ببینم که مصلحت چیست.
چنین کرد، با یکى از ایشان دوستى آغاز کرد تا به اخلاص و اتحاد رسید، بعد از آن حقیقت حال از او بازپرسید، او چنانچه بود باز نمود.
او خفته بود بیدار شد، غافل بود آگاه گشت، روى به تدبیر کار خویش آورد؛ پنهان از اهل مملکت بنّایان را طلب کرد و به آن ساحل فرستاد، تا آنجا مملکتى بنا کردند، مقنّیان فرستاد، تا قنوات استخراج نمودند، مزارعان و فلاّحان را فرستاد تا مزارع و بساتین بیرون آوردند، پیوسته غلامان و کنیزان خریدى، ترک و هندى و غیره و به آنجا فرستادى، تا به تدریج در عرض آن یک سال، آنجا مملکتى معمور شد و هرچه یافتى از مال و اسباب و فرش و ثیاب و امتعه و دواب، همه را آنجا فرستادى و خود به قوت لایموت و سختى و تنگى به سر بردى و هیچ عیش نکردى و بزرگى و جاه و تجمّل را پروا نداشتى.
چون سر سال شد، روزى امرا و ندیمان و اعیان آمدند و گفتند: پادشاهان قدیم را عادت بود که در این روز به کشتى نشستندى و به عزم تفرج و شکار بحر و استنشاق بیرون رفتندى، اگر پادشاه رغبت فرماید دور نباشد.
او دانست که ایشان در چه کارند، اما چون کار خویش از پیش ساخته بود، اندیشه نداشت، اجابت کرد و با جماعت به کشتى نشست. چون به ساحل آن طرف رسیدند، او را برهنه کردند و به ساحل سر دادند!
او راست راه مملکت خویش که از پیش ساخته بود پیش گرفت، چون اهل مملکت او را بدیدند با جامههاى زربفت و مرکبهاى نفیس، پیش دویدند و او را به تجمل تمام به مملکت دربردند و بر تخت نشاندند، آنجا بر تخت نشست و به دل امن به پادشاهى و کامرانى مشغول شد.
اکنون آن مملکت که اوّلا مذکور شد، مثل این جهان است و ساحل بىآب و گیاه مثل آن جهان، و مؤمن که پیوسته تقدیم عمل صالح مىکند که:
برگ عیشى به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس، تو پیش فرست
و در جهان به مشقت و سختى به سر مىبرد و هرچه بر آن دست یافت، ذخیرۀ آخرت خویش مىسازد و در راه خداى عزّ و جلّ صرف مىکند، آن پادشاه زیرک است؛ چون او را به ساحل آن جهان انداختند، غلمان و حور که به پاداش کردار او آفریده گشتهاند مىآیند و او را به قصرها و سرابستانها که به اعمال خویش آن را بنا کرده، چنانچه در حدیث آمده که «انّ الجنة قیعان و انّ غراسها سبحان اللّه» الحدیث- مىبرند، و بر ارائک به پادشاهى جاوید مىنشانند که «اهل الجنة ملوک».
اکنون نادانان که به عیش و خوشى این جهان مشغولند و اندیشۀ آخرت خویش نمىکنند تا آن ساعت که ایشان را برهنه در گور نهند، که ساحل بىآب و گیاه است، و خود بازگردند، آن پادشاهان جاهلاند که حقیقت حال نمىدانستند تا آن زمان که ایشان را برهنه کرده، در ساحل سرمىدادند و عریان و گریان در بیابان سرگردان مىگشتند، جز آنکه ایشان آخر بمیرند و برهند! اما جاهل که در ساحل آن جهان افتاد هرگز نمیرد که لا یَمُوتُ فِیها وَ لا یَحْیى -و یَأْتِیهِ الْمَوْتُ مِنْ کُلِّ مَکانٍ وَ ما هُوَ بِمَیِّتٍ .
و آن دوست مهربان که پادشاه را راه نمودى کرد و از حقیقت حال آگاه گردانید، مرشد و انسان کامل است که آدمى را از ناپایدارى این جهان و ظلمت و وحشت آن جهان که بازگشت او به آنجا است، آگاه مىگردانید تا از پیش کارسازى کند و مرگ را آماده شود و به زندگانى دو روزۀ دنیا فریفته نشود و در جهان، به قوت لایموت به سر برد و هر چه یابد در راه خداى عزّ و جلّ صرف کند، که هرچه براى خود صرف مىکند فانى مىشود و هرچه براى خداى عزّ و جلّ صرف مىکند، جهت او باقى مىگردد.
نامه ای تأمل بر انگیز از یکی از اعاظم عرفاء:
خداى عزّ و جلّ به حکمت چنین کرده که آدمیان به تدریج میرند، و بعضى در نظر بعضى، تا موجب بیدارى باقیان گردد، امّا آدمى به حیوانات عجم ماند، قصّاب گوسپندى را خسبانیده و مىکشد، آن گوسپند دیگر از سر فراغت علف مىخورد! هر کس باید که خود را او بیند براى آنکه عن قریب او خواهد بود و تأمّل کند که آن دم که او مىرفت کار و بار این جهان بر او چه خنک بود و از گرمىها که در آن کرده چه شرمنده و سرافکنده، پشیمان و نادم، مگر یاد حىّ قیوم که آن او را در آن دم دستگیرى مىکرد. ناچار تمنى داشت که اى کاش آن گرمىها همه در این کار بودى.
چون توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود
شما که هنوز مىتوانید، فرصت بر خود فوت مکنید، پیش از آنکه شما را نیز همین باید گفت!
اى اخوان! تعجب از کار آدمى نمىکنید، وظیفه آن بود که آدمى نسبت مدّت بودن او در این جهان به مدّت بودن او در آن جهان ملاحظه کند و از عمر خود به آن نسبت در کار این جهان و آن جهان صرف کند، مثلا اگر مدّت بودن او در این جهان عشر (یک دهم) مدّت بودن او است در آن جهان، عشر عمر صرف این جهان کند و باقى صرف آن جهان، و شما دانید که چنین نسبت در عمر نتوان یافت، براى آنکه هر نسبت که در آن ملاحظه کند نسبت متناهى است به متناهى و نسبت مدّت این جهان به مدّت آن جهان نسبت متناهى به غیر متناهى، و هرگز نسبت متناهى به متناهى مساوى نسبت متناهى به غیر متناهى نباشد، پس هیچ از عمر براى کار دنیا نمىماند و عجب آن که آدمى هیچ از عمر براى کار آخرت نگذاشته...
متنی که مطالعه خواهید کرد، برگرفته از نامه عرفانی یکی از عرفای قرن نهم به یکی از شاگردان خود است که حاوی مضامین بسیار عالیه ای است. شاید بتوان گفت هر انسان بیداری که با جان خود این نوشته ها را دریابد، به فکر خویشتن می افتد و تحولی عظیم در او یافت می شود...
"اى ولى من! اى حبیب من! برادرِ گذشته تو حاضر است و به تو مى گوید اگر بشنوى، و پند مى دهد اگر دریابى، چه مى گوید؟
مى گوید: اى نور دیده من، اى راحت دل من، اى برادر بزرگ من، زینهار که جز کارى که بعد از مرگ تو را سود دهد نکنى، که من نیز چون تو بودم، همین هواها و رغبتها و املها که تو دارى داشتم، مرگ میان من و آنها حایل شد و اکنون سر و کارم با کردارهاى خود است، در پس دیوار برزخ تنها بمانده، برادر به کار خویش مشغول، فرزند به کام خود در کار، نه کسى را از من یاد و نه کسى مرا به فریاد مى رسد، جز عملهاى من مرا مونسى نیست، چه سود مرا که برادر در کار و فرزند به کام، چون من اینجا به خود درمانده ام، اى کاش هرچه کردمى براى خود کردمى تا اکنون از آن برخوردمى. اى کاش، اى دریغ،
«اى دریغا کز دریغا نیست سود».
اکنون تو اى برادر من، زندگانى خود را دریاب و همه آن در کار خویش کن، حالِ مرا وسیله اعتبار خویش ساز، یقین دان که چون من از تو کوچکتر بودم بمردم، تو هم جاوید نمانى، نصیب خود را از دنیا فراموش مکن، نصیب تو جز آن نیست که در قبر مونس تو و در عرصات دستگیر تو باشد، باقى نصیب دنیا است از تو، نه نصیب تو است از دنیا.
این است پندهاى برادر مرحوم که شما را مى دهد، اگر نمى شنوید چون ترجمان به شما رسانید همان است، به آن عمل کنید تا رستگار شوید؛ و السّلام علیکم و رحمة اللّه."
هر کسى سفره خود و مهمان سفره خود است. و بعبارة أخرى: هر کس زارع و مزرعه خودش است و نیات و علوم و اعمالش بذرهایش بنگر تا در مزرعه خویش چه کاشتهاى که على التحقیق علم و عالم و معلوم و عمل و عامل و معمول اتحاد وجودى دارند و آن تویى.
در قول حضرت رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم: الدنیا مزرعة الاخرة و در کلام جناب وصى علیه السلام به حارث همدانى: انت مع من احببت و نظائر اینگونه احادیث صادر از اهل بیت عصمت و وحى دقت کن.
هزار و یک نکته، نکته566، حضرت علامه حسن زاده آملی