مستند پرستوهای مهاجر بخشی از یازدهمین یادواره شهدای گمنام خوشواش آمل می باشد که در تاریخ 4 مهر 1396 از شبکه چهار سیما پخش شد. این مستند کوتاه و دیدنی را به خوانندگان وبلاگ تقدیم میکنیم:
مشاهده آنلاین و دانلود:
مستند پرستوهای مهاجر بخشی از یازدهمین یادواره شهدای گمنام خوشواش آمل می باشد که در تاریخ 4 مهر 1396 از شبکه چهار سیما پخش شد. این مستند کوتاه و دیدنی را به خوانندگان وبلاگ تقدیم میکنیم:
مشاهده آنلاین و دانلود:
برنامه عصر خانواده که حدود ساعت 16:30 از شبکه دو سیما
پخش میشود، اقدام به تهیه بخشی درباره یادواره شهدای خوشواش کرده است که
در آن فرمایشات گهرباری از استاد صمدی آملی درباره هشت سال دفاع مقدس و
شهیدان مطرح میشود.
گوشه ای از این فرمایشات عرشی: "اینجا هم به این جوانهایی که دارند این حرف را میشنوند میگویم: اگر میخواهند در امور زندگی شان، امور ازدواجشان، در رزق و روزی شان، در تحصیلشان، در رسیدن به مقامات عالی انسانی شان، حتی در رسیدن به مقامات علمی دنیایی دانشگاهی شان، یا کارمند است و میخواهد کارمند موفقی شود، کارگر است و میخواهد کارگر موفقی شود و هر کسی در هر رشته ای هست، میخواهد واقعا توفیقات عالیه ای پیدا کند، خودش را با این شهدا محشور کند، با شهدای گلزار خودشان محشور شود..." (برگرفته از مستند شماره3)
دریافت مجموعه کامل از وبلاگ تفرید
چهار قسمت از این مستند را تقدیم میکنیم:
عده ای از عزیزان توفیق شهادت را نصیب خود کردند. این عده از کتل سنگین خودسازی به خوبی عبور کردند. اگر چه شهدا در آن مقطع زمانی هنر کردند و به فیض شهادت نایل آمدند، اما بنده و شما هم با وجود همین سختی ها و گرفتاریهای اجتماعی اگر بخواهیم میتوانیم خودمان را بسازیم.
تمام شهدا و خوبان از آن نشئه می گویند: "بیا بالا!"
از این طرف هم عالم طبیعت می گوید: کتاب وجودی ات را درست ورق بزن و حرکت بفرما و توقف مکن!
منبع: رصد دلتنگی ها، جلد اول
یکی از دوستان سردار شهید، مهدی زین الدین، می گوید:
شاگرد مغازه کتاب فروشی بودم. پدر شهید گفت: ما می خواهیم برویم مسافرت، تو بیا و منزل ما بخواب. آن سال، زمستان سردی بود. شب که رفتم منزل حاج آقا، زود خوابیدم.
ساعت حدود دو بود که دیدم در می زنند اول فکر کردم خیالاتی شدم. رفتم در را باز کردم، دیدم آقا مهدی با چند نفر از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که به محض اینکه آمدند داخل، خوابشان برد. چند ساعتی بیشتر نگذشته بود که دوباره صدایی شنیدم. انگار کسی داشت ناله می کرد. از پنجره نگاه کردم، دیدم آقامهدی در آن هوای سرد زمستان، سجاده را توی ایوان انداخته و دارد راز و نیاز می کند...
نگاهم کرد و گفت : حاجی دوباره دارن شهید میارن ! بعد با یه لحنی گفت : یه استخون و یه پلاک بی نشان !!!
یاد حرف پدر شهیدی افتادم که وقتی پسرشو آوردن
ترازوی اشپزخونه رو گذاشت ، و وزن کرد ،..
3کیلو و ۵۰۰ گرم بود
رو کرد به مادر شهید و گفت حاج خانوم غصه نخوریا .
دقیقا همون وزنی که وقتی به دنیا اومد..
در تفحص پیکر شهدا، یکى از مواردى که خیلى انسان را تحت تأثیر قرار مىداد و
بغض گلوى آدم را مىگرفت، شهدایى بودند که با برانکارد دفن شده بودند و
این نشان دهنده این بود که آنها به حال مجروحیت دفن شدهاند.
در
منطقه «والفجر یک» در فکه، زیر ارتفاع 112، به پیکر شهیدى برخوردیم که روى
برانکارد، آرام و زیبا دراز کشیده بود؛ سه تا قمقمه آب کنارش قرار داشت؛ هر
سه تاى قمقمهها پر از آب بودند. احساس خودم این بود که نیروها هنگام
عقبنشینى نتوانستهاند او را با خودشان ببرند، براى همین، هرکسى که از راه
رسیده، قمقمهاش را به او داده تا حداقل از تشنگى تلف نشود.
او آرام بر روى برانکارد خفته و به شهادت رسیده بود؛ رویش را انبوهى از خاک پوشانده بود و گیاهان خودروى منطقه بر محل دفن او سبز شده بودند، چند شقایق سرخ هم آنجا به چشم مىخورد.