۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل» ثبت شده است

غزل مهر مهرویان علامه حسن زاده آملی

ار نباشد سوز دل را چه سودى داشتن

‏ بهر امید ثمر باید شجر را کاشتن

‏ سینه مى باید بود گنجینه اسرار حق

‏ ور نه انبانى در او اوهام را انباشتن

‏ نور دانش بینش ذاتست و تو گرد آورى

‏ آنچه را در عاقبت مى بایدش بگذاشتن

‏ مردمى چبود بنزد مردم دانا سرشت‏

 پرچم علم و عمل را بى ریا افراشتن

‏ خر دلى شر را به خیر محض چون دارى روا

 بدگمانى را چرا در کار حق انگاشتن

‏ مهر مهرویان حسن را دین و آیین است و بس

‏ کفر باشد مهر مهرویان ز دل برداشتن‏

۰ نظر ۹۴/۰۶/۳۱
۸۹۲ بازديد

غزلی از علامه حسن زاده آملی تقدیم به حافظ شیرازی

حضرت علامه حسن زاده آملی:
در 31 خرداد 1346 ه.ش به جناب خواجه حافظ رضوان الله علیه که در واقعه ای روحانی نورانی دستورهایی به این کمترین ارائه فرموده است، تقدیم داشته ام:
خوش نکته فرمودی به من آقا به چشم آقا به چشم
هم راه بنمودی به من آقا به چشم آقا به چشم

گفتی که از خمخانه عشّاق می باید همی
شویی دل و دست و دهن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی که باید باشدت در کنج عزلت جای تو
دور از شما و ما و من آقا به چشم آقا به چشم

گفتی سحرها بایدت از ذکر یا ربّ یا ربت
زنده بداری جان و تن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی که باید دائما اندر حضور یار بود
اعراض کرد از اهرمن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی که باید دائما چون مور اندر کار بود
تا مور گردد کرگدن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی که اندر خار و خس باید بیابی آنچه را
یابی ز سرو و یاسمن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی که قرآن سفره ی پر نعمت یزدان بود
نی گفته های برهَمَن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی چراغ راه تو باشد علی و آل او
نی بوالحسین و بوالحسن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی مگو دورم که این یار است با تو هر دمی
هم همدم و هم هم سخن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی جز او معبود نه بلکه جز او موجود نه
اسمی است از دشت و دمن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی بلی گو و نعم، کاین شرط راه سالک است
دوری گزین از لا و لن آقا به چشم آقا به چشم

گفتی که با صدق و صفا از جان و دل گویی خدا
یابی مرادت ای حسن آقا به چشم آقا به چشم

۲ نظر ۹۴/۰۴/۰۵
۲۱۰۸ بازديد

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟ (شعری از جناب فخر الدین عراقی)

من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟

نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟

چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟

من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟

جرمم این دان که ز جان دوست‏ ترت میدارم‏

از پی دوستی تو به بلا افتادم‏

حاصل ما زغم عشق تو نه بجز خون جگر

من بیچاره بعشق تو کجا افتادم؟

پایمردى کن و از روى کرم دستم گیر

که بشد کار من از دست و ز پا افتادم‏

تا چه کردم؟ چه گنه بود؟ چه افتاد؟ چه شد؟

چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟

چند نالم ز عراقى؟ چه کند بیچاره؟

که درین واقعه بد ز قضا افتادم‏

منبع: کلیات فخر الدین عراقى؛ صفحه 231

۱ نظر ۹۴/۰۲/۱۰
۱۱۶۹ بازديد

ما را بس (غزلی دلنشین از جناب ملا هادی سبزواری)

  "تقدیم به آن عزیزی که این ابیات از او اشک گرفت"
 غزلی دلنشین از جناب ملا هادی سبزواری:

غم عشقی ز نشاط دو سرا ما را بس
  صحبت بیدلی از شاه و گدا ما را بس

  تو و بر مسند جم جام زدن نوشت باد
  مسند خار و خس جام بلا ما را بس
  تکیه بر بالش عشرت زدن ارزانی غیر
  خشت در زیر سر و فقر و فنا ما را بس

  نیستم در خور لطف طمع از حد ببرم
  دو سه دشنام بپاداش دعا ما را بس

  خون شد از رشک دلم شانه بزلفش که کشید
روز و شب عربده با باد صبا ما را بس
  ملک الحاج و ره کعبه که در ملت عشق
  طوف این کوی خوش آئین و صفا ما را بس
  تاجر عشقم و سرمایهٔ من دین و دل است
  گلرخان نقد یکی عشوه بها ما را بس

  درد عشق تو چه سنجیم بقانون شفا
  کز اشارات دو ابروت شفا ما را بس
  هرکسی در کنف دولت صاحب جاهیست
  دل قوی دار تو اسرار
(1) خدا ما را بس
۱ نظر ۹۴/۰۱/۲۲
۱۳۰۴ بازديد

غزل طایر قدسی (علامه حسن زاده)

الا ای طایر قدسی در این ویرانه برزنها

بسی دام است و دیو و دد، بسی غول است و رهزنها

در این جای مخوف ای مرغ جان، ایمن کجا باشی؟

گذر زین جای ناامن و نما رو سوی مأمنها

در این کوی و در این برزن، چه پیش آمد تو را رهزن

به یک دو دانه ارزن، فرو ماندی ز خرمنها

در این لای و لجنها و در این ویرانه گلخنها

شد از یاد تو آن روح و ریحان و باغ و گلشنها

سحرگاهی که می آید نسیم کوی دلدارت

ترا باید که بر کویش بود هر دم نشیمنها

حجاب دیده دل گرددت آمال دنیاوی

کجا دیدن توانی تا بود اینگونه دَیدنها (1)

همه خوهای ناپاکت ترا گردند اژدر ها

ترا گردند نشتر ها، ترا گردند سوزن ها

زدا لوح دلت از تیرگیهای هواهایت

که تا افراشتگان در جان تو سازند مسکنها

ترا از دست تو سور است و فرجاه است و آرامی

ترا از دست تو سوز است و فریاد است و شیونها

یکی شمس حقیقت می درخشد در همه عالم

تعین های امکانی بود مانند روزنها

نه جان اندر بدن باشد که آن روح است و این جسم است

بود از پرتو انفس بقای صورت تنها

چو باشد عالم دانی مثال عالم عالی

همی دانی که هر چیزی برای اوست مخزنها

بجز یکتا جمال حسن مطلق نیست در هستی

حسن را چشم حق بین است و حق گویند روشنها 

۱ نظر ۹۳/۱۰/۱۴
۱۳۰۶ بازديد

غزل امشب (علامه حسن زاده آملی)

بحمدالله که با دلدارم امشب
ز بخت خویش برخوردارم امشب

به تحفه آمده از کوی جانان
برات وعده دیدارم امشب
بود در آستان کعبه عشق
همه بیدار و من بیدارم امشب
نشینم در حضور یار و بینم
فروغ مطلع انوارم امشب
نشینم در حضور یار و گویم
هر آن حرفی که در دل دارم امشب

بخوانم سوره قدر و دخان را
بگویم ذکر و استغفارم امشب

شب جمعه است و ده جمعی نگارا
ز فرق و کثرت پندارم امشب
چهل بگذشت و یکسالم فزون است
ز دیده اشک و حسرت بارم امشب
ز حال خویشتن اندر شگفتم
چرا دلشاد و دل افگارم امشب
ز بی تابی خود در این سحرگه
چه گویم در چه کار و بارم امشب
تو خود آگاهی ای دانای احوال
که من اندر چه گیر و دارم امشب
گهی خاموش و گهی در خروشم
گهی مست و گهی هشیارم امشب
خداوندا بحق آیت نور
جلائی ده به جان تارم امشب
خداوندا به مستان جمالت
نما در عشق خود ستوارم امشب

خداوندا بحق هشت و چارت (1)
بحل فرما به هشت و چارم امشب
شب حال است و نی گاه مقال است
ببندم دفتر اشعارم امشب
اگر از آملی پرسی که چونی
هزار زار در گلزارم امشب

1. هشت و چار: دوازده امام علیهم السلام

۲ نظر ۹۳/۰۹/۱۷
۱۱۵۸ بازديد

تازه به تازه نو به نو (غزلی از علامه حسن زاده)

  جلوه  کند نگار من تازه به تازه نو به نو

  دل برد از دیار من تازه به تازه نو به نو

چهره بی مثال او وهله به وهله رو به رو

برده ز من قرار من تازه به تازه نو به نو

زلف گره گشای او حلقه به حلقه مو به و

موجب تار و مار من تازه به تازه نو به نو

عشوه  جان  شکار او خانه به خانه  کو به کو

در صدد شکار من تازه به تازه نو به نو

دشت و چمن چمد چو من لحظه به لحظه دم به دم

ز صنع کردگار من تازه به تازه نو به نو

لشکر بی شمار او دسته به دسته صف به صف

می  گذرد  کنار  من   تازه   به تازه نو به نو

شکر  و  ثنای  او  بود  کوچه  به کوچه در بدر

شیوه من شعار من تازه به تازه نو به نو

محضر اوستاد من رشته به رشته فن به فن

عزت و افتخار من تازه به تازه نو به نو

دشمن بی خرد برد گونه به گونه پی به پی

سنگدلی به کار من تازه به تازه نو به نو

حُسن حَسَن فروزد از سینه به سینه دل به دل

ز نور هشت و چار من تازه به تازه نو به نو 

( "هشت و چار" مشیر به 12 امام معصوم علیهم السلام است)

منبع: دیوان اشعار حضرت علامه حسن زاده آملی

۶ نظر ۹۳/۰۴/۲۲
۱۶۵۹ بازديد

غزل آهسته آهسته (حضرت علامه حسن زاده)

رباید دلبر از تو دل ولی آهسته آهسته

مراد تو شود حاصل ولی آهسته آهسته

 سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم

  که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته

تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی

شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته

مزن از ناامیدی دم که آن طفل دبستانی
شود دانشور کامل ولی آهسته آهسته

به نور دانش و تقوا، شود گمگشتگانی را
 به حق آوردن از باطل ولی آهسته آهسته

 همای عشق ما را بُرده با خود در بر دلبر
 ازین منزل بآن منزل ولی آهسته آهسته
که باید ناخدا کشتی در امواج دریا را
کشاند جانب ساحل ولی آهسته آهسته
 بدامن دامن دُر ثمین دیدگانم شد
 سرشک رحمتش نازل ولی آهسته آهسته
 سحرگاهی دل آگاهی چه مینالید از حسرت
 که آه از عمر بیحاصل ولی آهسته آهسته


(حضرت علامه حسن زاده آملی، دیوان اشعار)
۷ نظر ۹۳/۰۴/۱۷
۷۸۵۱ بازديد

غزل شهر الله (حضرت علامه حسن زاده آملی)

خوش آمد باز شهر الله خوش آمد
برای مردم آگه خوش آمد

ندای عرشی صوموا تصحوا ؛
ز میر کاروان ره خوش آمد

خوش آمد همدم شب زنده داران
چو یار مهربان از ره خوش آمد

بود در این صدف دُرّ یتیمی
فروزانتر ز مهر و مه خوش آمد

فرود آمد به شهر الله قرآن
ز هفتم آسمان به به خوش آمد

نه قرآن بلکه دیگر مصحف حق
در او نازل شده خه خه خوش آمد

مهی گسترده در وی خوان یزدان
ندارد منع این درگه خوش آمد

در این مه میهمانان خدائیم
خدایا این مبارک مه خوش آمد

برای خلوت دلداده عشق
سر شب تا سحر صد ره خوش آمد

حسن از ذوق ادراکش سراید
خوش آمد باز شهر الله خوش آمد

25 شعبان 1348شمسی، دیوان اشعار علامه حسن زاده آملی


۷ نظر ۹۳/۰۴/۰۷
۹۵۲ بازديد

طرح زیبا: غزل عشق پاک (علامه حسن زاده آملی)

غزل: عشق پاک

دیوان حضرت علامه حسن زاده آملی

برای دریافت در اندازه اصلی روی تصویر کلیک کنید:


من این دنیای فانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

من این لّذات آنی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

به جز محبوب یکتایم نمی‏دانم نمی‏ دانم

به جز آن یار جانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

به جز راه وصالش را نمی‏پویم نمی‏پویم

جز این ره کامرانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم 

به فطرت عشق پاکش را به دل دارم به دل دارم

دگر معشوق ثانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

دلم از وی نشانی را به من داده به من داده

ز دیگر کس نشانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

 به جز بار حضوری را نمی‏ یارم نمی‏ یارم 

سبکبارم، گرانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

به جان درد و غم او را خریدارم خریدارم

 ز غیرش مهربانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم 

 دل بشکسته می‏خواهد ندانستم ندانستم

 دگر من شادمانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

به جز قرآن کتابی را نمی‏خوانم نمی‏خوانم

به جز سبع المثانی را نمی‏ خواهم نمی‏ خواهم 

علی و آل پاکش را پذیرفتم پذیرفتم 

فلانی و فلانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

 حسن را در لقای خود نگهدارش نگهدارش

که بی تو زندگانی را نمی‏خواهم نمی‏خواهم

۱۳ نظر ۹۳/۰۳/۱۷
۲۷۰۳ بازديد