یکی از دوستان سردار شهید، مهدی زین الدین، می گوید:
شاگرد مغازه کتاب فروشی بودم. پدر شهید گفت: ما می خواهیم برویم مسافرت، تو بیا و منزل ما بخواب. آن سال، زمستان سردی بود. شب که رفتم منزل حاج آقا، زود خوابیدم.
ساعت حدود دو بود که دیدم در می زنند اول فکر کردم خیالاتی شدم. رفتم در را باز کردم، دیدم آقا مهدی با چند نفر از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که به محض اینکه آمدند داخل، خوابشان برد. چند ساعتی بیشتر نگذشته بود که دوباره صدایی شنیدم. انگار کسی داشت ناله می کرد. از پنجره نگاه کردم، دیدم آقامهدی در آن هوای سرد زمستان، سجاده را توی ایوان انداخته و دارد راز و نیاز می کند...
نگاهم کرد و گفت : حاجی دوباره دارن شهید میارن ! بعد با یه لحنی گفت : یه استخون و یه پلاک بی نشان !!!
یاد حرف پدر شهیدی افتادم که وقتی پسرشو آوردن
ترازوی اشپزخونه رو گذاشت ، و وزن کرد ،..
3کیلو و ۵۰۰ گرم بود
رو کرد به مادر شهید و گفت حاج خانوم غصه نخوریا .
دقیقا همون وزنی که وقتی به دنیا اومد..
در تفحص پیکر شهدا، یکى از مواردى که خیلى انسان را تحت تأثیر قرار مىداد و
بغض گلوى آدم را مىگرفت، شهدایى بودند که با برانکارد دفن شده بودند و
این نشان دهنده این بود که آنها به حال مجروحیت دفن شدهاند.
در
منطقه «والفجر یک» در فکه، زیر ارتفاع 112، به پیکر شهیدى برخوردیم که روى
برانکارد، آرام و زیبا دراز کشیده بود؛ سه تا قمقمه آب کنارش قرار داشت؛ هر
سه تاى قمقمهها پر از آب بودند. احساس خودم این بود که نیروها هنگام
عقبنشینى نتوانستهاند او را با خودشان ببرند، براى همین، هرکسى که از راه
رسیده، قمقمهاش را به او داده تا حداقل از تشنگى تلف نشود.
او آرام بر روى برانکارد خفته و به شهادت رسیده بود؛ رویش را انبوهى از خاک پوشانده بود و گیاهان خودروى منطقه بر محل دفن او سبز شده بودند، چند شقایق سرخ هم آنجا به چشم مىخورد.
در یکی از مغازه ها مشغول کار بود. یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابراهیم برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره!
گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم!