اى نبُرده بکوى دلبر راه
سوزى از شعْلههاى حسرت و آه
لذّت ار هست عاشقان دارند
از لقاى جمال آن دلخواه
چه جمالى که پرتوى از وى
به تجلّى در آمد و شُد ماه
اى فرومانده از مقاماتت
اى ز جاهت فتاده اندر چاه
همه عالم بذات تو جمع است
تو نه اى از جهان خود آگاه
بمجاز این سخن نمیگویم
بحقیقت نگفتهاى اللّه
اى گرفتار نفس دون تا کى
بایدت بود سخرۀ افواه
واى بر تو اگر رها نشوى
از کف این ستمگر گمراه
آگه از درد خویشتن گردى
چو رسیده است پیک حق ناگاه
گر نهى سر به آستانۀ عشق
ناامیدى ندارد این درگاه
حسن از فطرت خُدادادش
سخن نغز گوید و کوتاه
***