حکایت زیر از کتاب نان و حلوای شیخ بهایی و از باب (حکایة العابد الذی قل الصبر لدیه فتفوق الکلب علیه) برداشت شده است. ماجرا از این قرار است که عابدی هر روز در کنج عزلت عبادت خدا را میکند و عصر همان روز روزی اش برایش ارسال می شود اما یک روز این ودیعه به او نمی رسد و او بی صبرانه به دنبال غذا می رود و از پیرمردی دو قرص نان می گیرد اما سگ آن پیرمرد او را دنبال می کند و بعد از صورت گرفتن ماجرایی جالب، سگ به او درسی می دهد که عابد به بیچارگی اش پی می برد...