۴۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «علامه» ثبت شده است

شعر علامه حسن زاده آملی برای امام زمان

غزل کعبه امید حضرت علامه حسن زاده آملی که برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه گفته شده است:

محبوب من که دائم هستم بگفتگویت

معشوق من که دائم هستم به جستجویت

آیا شود که روزی، روزی شود حسن را

احسان گونه گون و الطاف نوبنویت

بشنیده ام که خویت چون روی تست دلکش

ای من فدای رویت ای من فدای خویت

آیا شود که روزی با چشم خویش بینم

آن قامت رسا و رخسارۀ نکویت

ای که به لیله القدر کرّ و بیان بالا

اسرار هر دو عالم گویند مو به مویت

آیا شود که روزی تفتیده جان ما را

از تشنگی رهایی زآب زلال جویت

ای آستان قدست دارالسلام جانها

بس کاروان که بسته بار سفر بسویت

آیا شود که روزی این زار ناتوان را

باری دهی ز لطفت پایی نهد به کویت

ای شاهد دل آرا در بزم آفرینش

 وی شاهدان عالم مشتاق دید رویت

آیا شود که روزی این عاشق وصالت

دستی رساند اندر دامان مُشکبویت

ای کعبه امید خوبان درگه عشق   

چون تو خدیو باشی خود آبرو خدویت

آیا شود که روزی اندر برت حسن را

گویی چه خوش رسیدی اینک به آرزویت 

منبع: دیوان اشعار علامه حسن زاده آملی، غزل کعبه امید

۷ نظر ۹۴/۰۱/۰۷
۴۵۴۸ بازديد

تفسیر انفسی داستان هفت خان رستم (علامه حسن زاده آملی)

آیا مقصود از داستان هفتخوان رستم، همین صورت ظاهر داستان است یا شرح حال ما است؟ تفسیر انفسی شیرین حضرت علامه حسن زاده آملی در این باره را میخوانیم، خداوند توفیق فهم و عمل را عنایت بفرماید:

هفت‌خوان، هفت عقبه و منزل بوده است که وقتی کیکاوس در مازندران به بند افتاده بود رستم برای نجات او به مازندران می‌رفت در اثنای راه چند جا دیوان و جادُوان کشت و به هفت‌ روز به مازندران رفت و کیکاوس را نجات داد و به سبب آنکه از هر منزلی که می‌گذشت به شکرانة آن ضیافتی می‌کرد آن را هفتخوان گفته‌اند.

خوان اوّل: در راه جایی آسایید و به خواب رفت، شرزه شیری آهنگ وی کرد و رخش شیر را هلاک کرد، چون رستم بیدار شد، دید که به همّت رخش از شرّ شیر رهایی یافت و همی خداوند جهان را شکر کرد.
خوان دوم: پس از آن به راه افتاد و به بیابانی بی‌آب رسید و گرمایی سخت بود که نزدیک بود تهمتن و رخش از تشنگی هلاک شوند، آنقدر به درگاه خداوند تضرّع و زاری کرد تا از رحمت خداوند میشی صحرایی پیدا شد و رستم در پی او رفت که به راهنمایی آن میش به چشمه آبی رسید و جان به سلامت بدر برد و خدا را شکر کرد.
خوان سوم: چون از آن چشمه سیراب شد و رخش را آب و شستشو داد عزم شکار کرد، گوری بیفکند و از گرسنگی هم نجات یافت و خواب آمد در کنار چشمه بخفت، اژدهایی دژم که از دُم تا به دَم هشتاد گز بود و از هراس وی هیچ جانوری در آن بیابان نیارست پا گذارد پدیدار شد، رخش سم بر زمین کوفت و رستم بیدار شد و با اژدها در نبرد افتاد و رخش هم کمک کرد تا عاقبت سر از تن اژدها جدا ساخت و خدا را شکر کرد.
خوان چهارم: پس از آن بر رخش سوار شد و به راه افتاد تا به چشمه‌ای و سبزه‌زاری رسید در کنار چشمه خوراکی‌ها و اسباب عیش فراهم دید از خوراکی‌ها بخورد و رود در دست بگرفت و بنواخت، زنی جادو همینکه آواز سرود شنید حاضر شد که رخ خود را بسان بهار آراسته بود، رستم به ستایش خداوند لب گشود. آن زن همین که نام خدا را شنود رنگ وی برگشت و سیاه شد و رو برگردانید. رستم در حال کمند بینداخت و جادو را به بند آورد و گفت تو کیستی که آنچنان بودی و اینک نام خدا را شنیده‌ای این چنین سیاه گشته‌ای باید آنچنان که هستی خویش را به من بنمایی، رستم دید آن زن جادو به شکل گنده پیری بدر آمد، فی‌الحال خنجر کشید و آن جادو را دو نیم کرد و از آسیب وی ایمن بماند و خدا را شکر کرد.
خوان پنجم: پس از آن رستم به راه افتاد تا به دشتی خرّم رسید و رخش را به چرا رها کرد و خود بیاسایید، دشتبان آمد و دید رخش در سبزه‌زار است و رستم در خواب، با خشم هر چه بیشتر بسوی رستم آمد و چوبدستی که در دست داشت بر پای رستم زد و با او پرخاش کرد که چرا اسب را در دشت و سبزه‌زار رها کردی‌؟ رستم چیزی نگفت ولی برخاست و دو گوش دشتبان را بگرفت و هر دو را از بیخ برکند و به دست دشتبان داد و باز دوباره بخفت. بیچاره دشتبان با دو گوش کنده و خون از دو جانب سر روان شکایت به اولاد برد، اولاد دیوی سهمگین بود که در آن مرز و بوم بزرگ همه بود، اولاد چون آن بدید با سپاه خود بسوی رستم آمد و پس از نبرد لشکر اولاد شکست خورد و رو به گریز نهاد و اولاد نیز گزیری جز گریز ندید رستم به دنبالش رخش دوانید تا کمند بینداخت و اولاد را در کمند گرفت و او را از اسب به زمین افکند و بدو گفت اگر خواهی خون تو را نریزم و تو را در این سرزمین شاه کنم باید بنمایی که دیو سپید، کاوس شاه را کجا در بند کرده است؟ اولاد بپذیرفت و با رستم به راه افتاد.
خوان ششم: در اثنای راه ارژنگ دیو- که وی و پولاد از پهلوانان و پیروان دیو سپید بودند، و ارژنگ دیو از دیگر دیوان دلیرتر و سالارشان بود- در فرا راه رستم با وی به نبرد برخاست، و سرانجام در دست رستم به خواری کشته شده است، و دیگر دیوان چون سالارشان را چنان دیدند رو به فرار نهادند.
خوان هفتم: رستم با اولاد چون به شهری که کاوس شاه گرفتار بود وارد شدند، رخش رستم شیهه‌ای چون رعد برآورد، کاوس چون شیهة رخش بشنید دریافت که رستم به شهر وارد شد بسیار خوشحال گردید و به یارانش گفت اندوه و گرفتاری ما بسر آمد، رستم در نزد وی آمد و همه سر فراز و سربلند شدند، کاوس شاه به رستم گفت باید کاری شود که دیوان نفهمند وگرنه انجمن کنند و رنجهای تو بی بر شود اکنون دیو سپید که بزرگ دیوان است در فلان غار است و بی‌خبر است باید کار او را بسازی. پس رستم بسوی آن غار رهسپار شد غاری چون دوزخ بدید در آن وارد شد و با دیو سپید بسیار بجنگید و عاقبت بر وی چیره شد و وی را بر زمین زد و جگرش را از نهادش بدر آورد و دیوان دیگر همینکه این واقعه را بدیدند رو به هزیمت گذاشتند. رستم جای پاکی طلب کرد و سر و رو بشست و به درگاه خداوند نیایش و ستایش کرد و سپس بسوی کاوس شاه آمد و کاوس وی را آفرین گفت.

آیا مقصود از داستان هفتخوان همین صورت ظاهر است یا شرح حال ما است که تا آفرین بشنویم باید با جادوها و دیوهای رهزن نبرد کنیم که جهاد نفس است. دیدی که در خوان سوم اژدها را کشت بدانکه به قول عارف رومی:

نفس اژدرهاست او کی مرده است      از غم بی آلتی افسرده است

و دیدی که در خوان چهارم همین که زن جادو نام خدا را شنید روی او سیاه شد با اینکه در آغاز برای فریفتن با رخساری آراسته هویدا شد. دیدی که چگونه نام خدا را شنید رو برگردانید. در تفسیر سورة مبارکة "قل اعوذ برب الناس" به عرض رساندم که خنّاس صفت دیو وسواس است که تا یاد خداوند متعال در بیت‌المعمور قلب ذاکر نزول اجلال فرمود و نام شریفش به زبان آمد دیو وسواس بازپس شود و خود را کنار می‌کشد و رو برمی‌گرداند وگرنه چون ابن عرس (=راسو) و مار که مضمون روایات است قلب را به دهن می‌کشد اعاذنا الله تعالى منه. پس هیچگاه دیو وسواس بر دل مراقب و حاضر دست نمی‌یابد. خداوند متعال توفیق مراقبت که کشیک نفس کشیدن است مرحمت بفرماید.
آری باید رستم بود (بلکه بالاتر از رستم که جهاد با نفس جهاد اکبر است) و با دیوان و جادوان جنگید و از هفتخوان درگذشت تا نفس مطمئنه گردد و به خطاب "ارجعی الی ربک راضیة مرضیه" مشرف شود و به قول عارف معروف جناب مجدود بن آدم سنایی –علیه الرحمه- :

عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد

 که دارالملک ایمان را مجرّد بیند از غوغا

عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی

که از خورشید جز گرمی نبیند چشم نابینا

۴ نظر ۹۳/۱۱/۱۷
۱۹۹۳ بازديد

رفع شبهه علامه حسن زاده آملی با نزول بارقه ی الهی

مطلبی را که هم اکنون در وبلاگ مطالعه می کنید، دارای اهمیت بسیار زیادی است، دو نکته مهم از این مطلب برداشت میشود که یکی اثبات طریق حقه عرفان و فلسفه الهی است که در حقیقت "عرفان و قرآن و برهان از همدیگر جدایی ندارند"، و نکته مهم دیگر متنی است که با رنگ سبز مشخص کرده ایم که خواننده این متن خودش به اهمیت آن واقف است.

آنکس که به کوی آشنایی است

داند که متاع ما کجایی است

حال خوانندگان محترم وبلاگ را دعوت به مطالعه ی فرمایش حضرت علامه حسن زاده آملی میکنم:

اینک بر سر آنم که به مناسبت رویداد سخن حکایتى از حالت دیرین خویش پیش کشم شاید که برخى را سودمند افتد و مایه آگاهى و هشیارى خواننده اى گردد و آن این که :

در اثناى تدرس و تعلم علوم عقلى و صحف عرفانى دچار وسوسه اى سخت سهمگین و دژخیم و بدکنشت و بدسرشت در راه تحصیل اصول عقاید حقه به برهان و عرفان شده ام و آزرده خاطرى شگفت از حکمت و میزان که از هر سوى شبهات گوناگون به من روى مى آورد .

ریشه این شبهات و وسوسه ها از ناحیت انطباق ظواهر شرع انور -على صادعه الصلوة والسلام- با مسائل عقلى و عرفانى بوده است که در وفق آنها با یکدیگر عاجز مانده بودم و از کثرت فکرت به خستگى و فرسودگى موحش و مدهش مبتلا گشته ام و از بسیارى سؤال از محضر مشایخم :

آن عالمان دین به حق در سماى علم

سیاره و ثوابت والا گهر مرا

بیم جسارت و ترس اسائه ادب و خوف ایذاء خاطر و احتمال بدگمانى مى رفت . این وسوسه چنانکه گفته ایم موجب بدبینى به علوم عقلى و بیزارى از منطق و حکمت و عرفان شده است .

و لکن به رجاء این که لعل الله یحدث بعد ذلک امرا در درسها حاضر مى شدم و راز خویش را ابراز نمى کردم و از تضرع و زارى اعاظم حکماء در نیل به فهم مسائل اندیشه مى کردم مانند گفتار صاحب اسفار در مساله اتحاد نفس به عقل فعال و استفاضه از آن که فرمود :

و قد کنا ابتهلنا الیه بعقولنا و رفعنا الیه ایدینا الباطنة لا ایدینا الدائرة فقط و بسطنا انفسنا بین یدیه و تضرعنا الیه طلبا لکشف هذه المساله و امثالها . . . ( اسفارج 1 ط 1 ص 284 ) .

تنها چیزى که مرا از این ورطه هولناک هلاک رهایى بخشید لطف الهى بود که خویشتن را تلقین مى کردم به این که :

اگر امر دایر شود بین نفهمیدن و نرسیدن مثل تویى و بین نفهمیدن و نرسیدن مثل معلم ثانى ابونصر فارابى و شیخ رئیس ابوعلى سینا و شیخ اکبر محیى الدین عربى و استاد بشر خواجه نصیرالدین طوسى و ابو الفضائل شیخ بهایى و معلم ثالث میر داماد و صدر المتالهین محمد شیرازى آیا شخص مثل توبه نفهمیدن و نرسیدن اولى است یا آن همه اسطوانه هاى معارف ؟

و همچنین خودم را به یک سو قرار مى دادم و اکابر دیگر علم را که از شاگردان بنام آن بزرگان بودند و نظایر آنان را به سوى دیگر و سپس همان مقایسه را پیش مى کشیدم و به خودم تلقین مى کردم تا منتهى مى شدم به اساتیدم که بحق وارثان انبیاء و خازنان خزاین معارف بوده اند رفع الله تعالى درجاتهم که باز خودم را به یک جانب و آن حاملان و دایع علم و دین را به جانبى و همان مقایسه و تلقین را اعمال مى کردم که تو اولایى به نفهمیدن یا این مفاخر دهر ؟

نظیر مطلبى را که علامه شیخ بهایى درباره شیخ اجل صدوق که قایل به سهو النبى شده است فرموده است:

هر گاه امر دایر شود بین سهو رسول و سهو صدوق صدوق اولى بدان است.

از این مقایسه قدرى آرام مى گرفتم تا بارقه هاى الهى چون نجم ثاقب بر آسمان دل طارق آمد و در پناه رب ناس از وسواس خناس نجات یافتم ففاض ثم فاض .

و کانّ کلام کامل و سخن دلپذیر صاحب اسفار ذکر قلبى شد که :

حاشى الشریعة الحقة الالهیة البیضاء ان یکون احکامها مصادمة للمعارف الیقینیة الضروریة و تبا لفلسفه یکون قوانینها غیر مطابقة للکتاب و السنه ( اسفارجلد 4 ط 1 ص 75 ) .

و چون در رحمت رحیمیه به روى ما گشوده شده است به علم الیقین بلکه به عین الیقین و فراتر به حق الیقین مطالب سهل ممتنع عقلى و عرفانى را رموزى یافته ایم که پى برده ایم اشارات به کنوزى اند .

آرى به آسانى نادانى به دانایى نمى رسد و بسیار سفر باید تا پخته شود خامى .

شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس که نه هر کو ورقى خواند معانى دانست، لذا در الهى نامه ام گفته ام :

الهى جان به لب رسید تا جام به لب رسید .

... و از این گونه گفتار به نظم و نثر بسیار داریم اینک گوییم که توفیق نیل به اعتلاى فهم خطاب محمدى ( ص ) بدون ادراک حقایق زبر حکمت متعالیه و صحف عرفانیه به برهان واقعى صورت پذیر نیست.
۱ نظر ۹۳/۱۰/۱۶
۱۲۳۳ بازديد

غزل طایر قدسی (علامه حسن زاده)

الا ای طایر قدسی در این ویرانه برزنها

بسی دام است و دیو و دد، بسی غول است و رهزنها

در این جای مخوف ای مرغ جان، ایمن کجا باشی؟

گذر زین جای ناامن و نما رو سوی مأمنها

در این کوی و در این برزن، چه پیش آمد تو را رهزن

به یک دو دانه ارزن، فرو ماندی ز خرمنها

در این لای و لجنها و در این ویرانه گلخنها

شد از یاد تو آن روح و ریحان و باغ و گلشنها

سحرگاهی که می آید نسیم کوی دلدارت

ترا باید که بر کویش بود هر دم نشیمنها

حجاب دیده دل گرددت آمال دنیاوی

کجا دیدن توانی تا بود اینگونه دَیدنها (1)

همه خوهای ناپاکت ترا گردند اژدر ها

ترا گردند نشتر ها، ترا گردند سوزن ها

زدا لوح دلت از تیرگیهای هواهایت

که تا افراشتگان در جان تو سازند مسکنها

ترا از دست تو سور است و فرجاه است و آرامی

ترا از دست تو سوز است و فریاد است و شیونها

یکی شمس حقیقت می درخشد در همه عالم

تعین های امکانی بود مانند روزنها

نه جان اندر بدن باشد که آن روح است و این جسم است

بود از پرتو انفس بقای صورت تنها

چو باشد عالم دانی مثال عالم عالی

همی دانی که هر چیزی برای اوست مخزنها

بجز یکتا جمال حسن مطلق نیست در هستی

حسن را چشم حق بین است و حق گویند روشنها 

۱ نظر ۹۳/۱۰/۱۴
۱۲۴۵ بازديد

غزل علی الله (حضرت علامه حسن زاده آملی)

از صحبت اغیار گذشتیم علی الله 
ما از همه جز یار گذشتیم علی الله
شد وعده دیدار من و یار شب تار 
از خواب شب تار گذشتیم علی الله
خاکم به سر ار جز به وصالش بنهم سر 
از جنت و از نار گذشتیم علی الله
از زهد ریایی که بود شیوه ی خامان 
ما سوخته یکباره گذشتیم علی الله
در اهل زمانه دل بیدار ندیدیم
زین مردم بیمار گذشتیم علی الله
چشم طمع از مال جهان پاک ببستیم
از اندک و بسیار گذشتیم علی الله
از حرف ندیدیم بجز تیرگی دل
 ناچار ز گفتار گذشتیم علی الله
حق راست انا الحق حسنا گر چو حلّاج 
از بیم سر دار گذشتیم علی الله

۵ نظر ۹۳/۱۰/۰۴
۱۲۶۸ بازديد

غزل امشب (علامه حسن زاده آملی)

بحمدالله که با دلدارم امشب
ز بخت خویش برخوردارم امشب

به تحفه آمده از کوی جانان
برات وعده دیدارم امشب
بود در آستان کعبه عشق
همه بیدار و من بیدارم امشب
نشینم در حضور یار و بینم
فروغ مطلع انوارم امشب
نشینم در حضور یار و گویم
هر آن حرفی که در دل دارم امشب

بخوانم سوره قدر و دخان را
بگویم ذکر و استغفارم امشب

شب جمعه است و ده جمعی نگارا
ز فرق و کثرت پندارم امشب
چهل بگذشت و یکسالم فزون است
ز دیده اشک و حسرت بارم امشب
ز حال خویشتن اندر شگفتم
چرا دلشاد و دل افگارم امشب
ز بی تابی خود در این سحرگه
چه گویم در چه کار و بارم امشب
تو خود آگاهی ای دانای احوال
که من اندر چه گیر و دارم امشب
گهی خاموش و گهی در خروشم
گهی مست و گهی هشیارم امشب
خداوندا بحق آیت نور
جلائی ده به جان تارم امشب
خداوندا به مستان جمالت
نما در عشق خود ستوارم امشب

خداوندا بحق هشت و چارت (1)
بحل فرما به هشت و چارم امشب
شب حال است و نی گاه مقال است
ببندم دفتر اشعارم امشب
اگر از آملی پرسی که چونی
هزار زار در گلزارم امشب

1. هشت و چار: دوازده امام علیهم السلام

۲ نظر ۹۳/۰۹/۱۷
۱۰۵۱ بازديد

علامه طباطبایی: حرف این است، حال هر چه میخواهید بگویید

حضرت علامه حسن زاده آملی حفظه الله:

روزى مرحوم علامه طباطبایى را در خیابان زیارت کردم و در معیت ایشان، تا درب منزلشان رفتم. به درب منزل که رسیدیم ایشان تعارف کردند.

عرض کردم : مرخص مى شوم.

ایشان، در پله بالا ایستاده بودند و (بنده) پایین بودم، رو به من کردند و گفتند:

حکماى الهى این همه فحش ها را شنیدند، سنگ حوادث را خوردند، قلم ها به دشنام و بدگویى آنها پرداختند، این همه فقر و فلاکت و بیچارگى را از تبلیغات سوء کشیدند. گاهى به کهک به سر مى بردند و گاهى ... با این همه حقایق را در کتاب هایشان نوشتند و گفتند: آقایانى که به ما بد گفتید و فحش دادید و زندگى را در کام ما تلخ کردید و مردم را علیه ما شورانیدید، حرف این است و حق این است که نوشته ایم و براى شما گذاشته ایم ، حال هر چه مى خواهید بگویید.

منابع: کتاب گفت و گو با علامه حسن زاده آملی، ص 115 ** و کتاب فضایل و سیره چهارده معصوم در اثار علامه حسن زاده آملی

۱ نظر ۹۳/۰۸/۲۲
۱۷۰۶ بازديد

دانش پژوه به چه چیزهایی نیاز دارد؟

دانش پژوه به 6 چیز نیاز دارد تا دانا شود:

1. هوش سرشار

2. دوستی پیوسته به دانش

3. بردباری نیکو

4. دلی تهی

5. گشاینده ی دریافت دهنده (استاد)

6. روزگاری دراز

منبع: دروس معرفت نفس. درس هشتاد سوم. حضرت علامه حسن زاده آملی

۳ نظر ۹۳/۰۸/۱۴
۱۰۰۱ بازديد

نوش جانتان!

حضرت علامه حسن زاده خطاب به آزادگانی که از اسارت برگشتند:

«به شما آب و نان ندادند؟ نوش جانتان!

گرسنگی کشیدید؟ نوش جانتان!

به شما اهانت کردند؟ نوش جانتان!

آفرین که آبروی حسین (ع) و زینب (ع) را حفظ کرده اید.»

منبع: رصد دلتنگی ها

۱۰ نظر ۹۳/۰۶/۳۱
۸۹۹ بازديد

شاخ زدن قوچ به آسمان (خاطره ای شیرین از علامه حسن زاده آملی)

حضرت علامه حسن زاده آملی در محضر علامه شعرانی سالها به تحصیل علم هیئت و نجوم پرداختند و 9 سال تقویم نجومی استخراج کردند که چاپ شد و به فرموده خودشان، خیلی از شبها تا به صبح به مشاهده صورت دلآرای آسمان میپرداخند. در شعری در این باره فرمودند:

من و ماه و شبانگاه و ستاره            بروى یکدیگر اندر نظاره 
 مرا با شاهدان آسمانى             به شبها بود بس راز نهانى

خاطره ای که با عبارات و الفاظ شیرین حضرت علامه خواهید خواند، درباره یکی از همین شب ها است:

 "اکنون بحث را بدین داستان که برایم پیش آمد پایان مى دهیم و آن اینکه:
در زمان جوانى که بهار زندگانى است از پریشان روزگارى و بى سر و سامانى، چند روز تابستانى در دیهى کوهستانى یگانه و بیگانه بسر مى بردم، پیرمردى کهنسال و دراز اندام که گوئى از پشت و نژاد عوج عناق بود بزرگ و داناى آن دیه بود. پیرى از پیرایه دانش تهى، ولى بزیور پارسایى پیراسته و آراسته و بسیار ساده و پاک نهاد بود. از سر میهمان نوازى بدیدارم آمد و تازگیها نمود و گشاده رویى و خوش خویى از خویشتن نشان دادن، برنامه ام این بود که چون پاسى از شب مى گذشت و همه بخواب مى شدند پوشیده از مردم از سرا بدر مى آمدم و بتماشاى چهره دلگشاى آسمان سرگرم مى بودم، و با پریرویان آسمانى چشمک بچشمک روبارو، همدم و هم سخن مى شدم. من ناآگاه که آن را پیر از کار این جوان آگاه شد و هر شب در کمین من است و بدین پندار نپخته که در آن دیه گنجى نهفته است و این تهیدست‏ پا بست آن شده است و در اندیشه بدست آوردن آنست. تا شبى در پیرامون کارم که من در گوشه اى نشسته بودم و او در کنارى ایستاده بود، ناگاه نگاهم به پیکرى هنگفت و شگفت افتاد، گفتم: جن است، بسم الله الرحمن الرحیم به زبان آوردم و دیدم پنهان نشد.
از جاى برخاستم و با دو دلى آهسته و آرام گام به گام گاهى گامى فراپیش و گاهى گامى فراپس، بسویش روانه شدم چنانى که او را راه چاره و گزیر گریز از من نبود، تا نزدیک شدم و دیدم آن پیر بى پیر است، ناچار از این روى داد، نخست اندکى سخن به چون و چرا آغاز شد و سپس به سازش و پرسش و پاسخ انجامی‏د، تا این که از من پرسید: این خط سپید آسمان چیست؟ گفتم از بسیارى ستاره هاى نزدیک هم و پرتو آنان خطى چنین شیرین و دلکش در سیماى زیبا و جانفزاى آسمان پدید آمده است که آنرا از راه شیرى و کهکشان مى خوانیم.
 پس از شنیدن این پاسخ چند بار سرش را از پیش به پس بجنبانید و گفت این که تو گویى سخنى سخت سست است و از بیخ نااستوار و نادرست.
گفتم اى پیر جوان بخت جهان دیده و سخن شنیده تو که از درستش آگاهى و بدان دانایى چه خوش است که آنرا در این دل شب از تو بیاموزم و بر دل نشانم و در روزگارم بیادگار داشته باشم و سپاسگزار شما باشم، امیدوارم که از خداى یکتاى بى همتا پاداش بسزا بستانى.
پس از اندکى درنگ گفت: هنگامى که حضرت ابراهیم خلیل بفرمان رب جلیل خواست فرزندش ذبیح را قربانى کند، همین که او را بزمین نهاد تا کارد را بر گردنش نهد، پروردگار مهربان به جبرئیل دستور داد که هرچه زودتر قوچى را از بهشت مشک سرشت براى ابراهیم ببر، و از او بخواه که بجاى فرزندش این قوچ را ذبح کند، چون جبرئیل خواست قوچ را از آسمان بزمین آورد آن زبان بسته، بسى سرکشى و بى تابى کرد که بر اثر آن ناآرامى شاخش چنان سخت به آسمان کشیده شده که این خراش بر رخسار آسمان پدید آمده است"

منبع: دروس هیئت و ریاضی حضرت علامه حسن زاده آملی، جلد2، صفحه 519

۳ نظر ۹۳/۰۶/۱۲
۱۰۰۰ بازديد